چون ز حبس جوان سه سال گذشت


مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره


بی سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر


بی نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش


مرد ازوجست حال همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت


چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی


شب سیه بود وسرد و بارانی

بستر خود به زیر طاقی برد


طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مرد مرد و ضعیفه​ی مسکین


گشت در «شهر نو» کرایه نشین

شد از این داستان دلش به دو نیم


تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن جمله مردمی شده اند


صاحب خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر


آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند


چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او


شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند


به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب


کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت


کند دندان ز نعمت دولت